|
یک شنبه 10 دی 1391برچسب:, :: 22:45 :: نويسنده : سپیده رجبی
شب است و دلم بهانه تو را دارد دستان نيمه جانم گرمي دستان تو را مي طلبد نفسم به شماره مي افتد آن زمان كه ياد نگاه گيرايت در ذهنم رسوب مي كند. من ديگر طاقت صداي بال پروانه ها را ندارم . من به كوچ چلچله ها خيره نمي مانم . به گل سرخ دل نمي بندم. چشمانم مال توست.نگاهم پيشكشت.جانم به كلامت بسته است . دستانم اگر ميلرزد و برايت مينگارم به خاطر عشق سوزاني است كه مغز استخوانم را مي سوزاند. سر فصل تمام نوشته هايم نام تو و پايانش سطر نيمه كارهايست كه با ياد تو پايان مي يابد پس برايت مي نگارم اي عشق من تا جان در بدن دارم دوستت دارم مادر روحت شاد .
نظرات شما عزیزان:
آسودگی از محن ندارد مادر ، آسایش جان و تن ندارد مادر ،
دارد غم و اندوه جگر گوشه خویش ، ورنه غم خویشتن ندارد مادر . . در آسمان آبی دلم، جایی برای ابرها نیست مادرم! دعایم کن که با دعایت ، دلم خانه دردها نیست دوستت دارم. ![]()
![]() |